ظفر رحیمیان
متولد دهم اردیبهشت 42 در شهرستان گرمسار. فوق لیسانس ادبیات فارسی، لیسانس پژوهشگری، لیسانس فلسفه، مدیر انجمن شعر سروش تهران از 88 تا کنون، مدرس اسبق مدارس تربیت معلم شهید مطهری و دانشگاه علمی کاربردی، گوینده سابق رادیو تهران
قضا نموده نمازم، کمند گیسویت
نموده قبلهی من کج، کمان ابرویت
تو بیخبر ز منی؛ بیگمان نمیدانی
چه کرده با دل من جلوههای نیکویت
سپیده گر همه را عطر گل؛ فزاید جان
از آن بود که سحر غنچه میکند بویت
ببین؛ خجل شده؛ بیرون نمیشود دیگر
گزیده گوشهی عزلت چو دیده "مه" رویت
چه کردهای که به هر باغ میبرم دل را
دوباره مرغک سرگشته پر زند سویت
به عمر بلبل شیدا چه خوش دم است آن دم
که عکس خود نگرد در دو چشم جادویت
سپرده دست دو چشمانت اختیارش؛ دل
چه خوش کنی چه به چوگان ابروان،گویت
مرا نگر که چسان ذره ذره میسوزم
در آتشی که به پا کرده طرهی مویت
کجا گمان؛ ز تو جان در برم، نخواهم برد
عدو نبرده، چسان در برد بلا جویت
شود که زخمی و زار آن چنان بیفتم تا
ز مرحمت؛ بگذاری: سرم: به زانویت؟
مرا مباد که عشقت به خود روا دانم
که بیشماره به از من: فتاده: در کویت
پسندیام صنما؛ گر، برای قربانی
چه دست و پا بزنم زیر دست و بازویت
به پای سرو تو سر مینهم که ما را بس
که هستیام بشود خاک پای مینویت
م رحیمیان
«کعبه»
ای "کعبه" در "طواف" تو تاخیر کردهام
در سجـده پیش پـای تو هم دیر کردهام
من "سعی" کردهام به صفایت رسم، ولی
در اولین "طواف" تو من گیر کردهام
هر چند "مستطیع" تو گشتم به صدق دل
شرمنده ؛ در وصال تو "تقصیر" کردهام
با این گناه و این همه خجلت ز روی تو
"خود" را برای "رمی" زمیــــنگیر کردهام
چون "محرم" از نگاه تو گشتم، به جز تو را
بر خود "حرام" و دیدهی دل سیر کردهام
من در "منای" کوی تو، سرگشـــته، رو سیاه
"بیتوته" کرده نالهی شبگـــــــیر کردهام
پــای دلم که راه ندانست و چه فتــــــاد
در "مشعر الحـــرام" تو زنــجـیــر کردهام
شرمندهام که راه وصالت ز روی جـهــل
بــیالتـفات عشـق تو تفـسـیــر کردهام
عمـری گنــاه و یــک دل لبــریز تیــرگی
در "زمزم" دو چشم تو "تطهیر" کردهام
یــک تـکه از وجود خدایی، به او قســم
در "ذبح" خود به "عید" تو تدبـیر کردهام
ای کعـبــه، آرزوی من ای پاک و طـیـبــم
"قــربــانی"ام نما که تـو را پـیــر کردهام
گذر از کویت
دانم، گذر از کویت، دیوانه کند دل را
کفر سر گیسویت، اندیشهی عاقل را
خواهم ـ شود ارعشقت، برجان و تنم جامه
از شوق بسوزانم، هر جامهی باطل را
کوبم ـ چو به و باید - در راه وصال تو
بر سنگ لحد عقل، بیمنطق غافل را
سوزم خود و، سوزانم، قابل اگرم دانی
میخانه و محراب و هر پردهی حایل را
روبم دل و شویم جان، محراب وتن و ایمان
شاید بشوی مایل، انعام به سائل را
ترسم، شود آلوده از خون دلم پایت
وقتی بنهی بر آن، این تاج و حمایل را
ریزم -- چو گذاری پا، اندر دل مشتاقم -
در پای تو سیمین تن، بتهای قبایل را
بوسم -- اگرم مهلت، بخشی که به پا خیزم
از خاک تو مه صولت _ آن قد و شمایل را
گیرم -- چو مدد یابم، از بخت و ز اقبالم -
هر لحظه در آغوشم، آن شاهد کامل را
گویم، پس از آن با تو، از تو، نه ز بیگانه
با یار نباید گفت، آن گونه مسایل را