میرزا علیاکبر طاهرزاده (صابر)
میرزا علیاکبر طاهرزاده (صابر) در روز ٣٠ میسال ١٨۶٢ میلادی در شهر شماخی متولد شد. پدرش بقالی کوچکی داشت و به خاطر اعتقادات مذهبی، میخواست صابر را در قامت یک روحانی ببیند. به همین دلیل در هشت سالگی او را به مکتب فرستاد. صابر تا دوازده سالگی در مکتب بود تا اینکه بعدها در مدرسه دولتی باکو که توسط شاعر مشهور آن دوران، سیدعظیم شیروانی افتتاح شده بود شروع به تحصیل علوم جدید کرد. در این مدرسه بود که او به استعداد شاعریاش پی برد. با کمک سیدعظیم، به خواندن و ترجمه اشعار فارسی پرداخت. اما مدتی بعد پدرش او را از ادامه تحصیل منع کرده و وادار به کار در مغازه نمود. پدر صابر او را به خاطر علاقهای که به درس و شاعری داشت سرزنش کرده و حتی یک بار دفتر اشعارش را پاره میکند.
صابر در سال ١٨٨۵ به آسیای میانه سفر کرد و از آنجا به ایران آمد. در سال ١٨٨٧ با دختر یکی از اقوامش ازدواج کرد و در عرض پانزده سال صاحب هشت فرزند دختر و یک فرزند پسر شد. تامین مخارج چنین خانواده پرجمعیتی برای صابر سخت میشود و او ناچار به شغل صابونپزی میپردازد. هرچند این شاعر، سختیهای زیادی در زندگی متحمل میشود اما از لحاظ مادی و معنوی در حق خانواده خود فداکاریهای زیادی انجام میدهد. او دوست دارد همسر و دخترش هم باسواد باشند به همین دلیل به آنها خواندن و نوشتن یاد میدهد. دخترش سریه بعدها در خاطراتش از خوبیها و فداکاریهای پدرش زیاد مینویسد.
در اوایل قرن بیستم، اشعار صابر به مطبوعات آن زمان راه مییابد. در سال ١٩٠٣، نخستین شعرش در مجله روس شرقی منتشر میشود و مدتی بعد هم اشعارش را به مجله حیات ارسال میکند. در سال ١٩٠۶، او روزنامه ملانصرالدین را موافق با عقاید خود میبیند و شاعر فعال و دوست داشتنی این نشریه موفق میشود.
از آن زمان بود که دوستی بینظیری بین جلیل محمدقلیزاده و صابر شروع شد. هر دو هنرمند، به دفاع از حقوق کارگران و قشر محروم جامعه در مقابل حاکمان دولتی و عالمان دینی پرداختند. صابر به همان اندازه که محبوب ملت بود و دوستان زیادی پیدا کرد، مورد خشم و غضب نیز قرار گرفت و حتی برخی روحانیون فتوای قتل او را صادر کردند.
از سال ١٩٠٧ به بعد بود که صابر صابونپزی را کنار نهاده و به فعالیتهای فرهنگی و مطبوعاتی پرداخت. او پس از اخذ دیپلم در تفلیس، به باکو رفته و با روزنامه زنبور همکاری میکند. در سال ١٩١٠ همکاری اش را با نشریات گونش و حقیقت آغاز مینماید. مجله گونش، صفحه طنزی به نام پالاندوز منتشر میکند که آثار صابر در این صفحه، با نامهای نیزهدار و جوالدوز، مورد استقبال قرار میگیرد. همکاری او با ملانصرالدین هم در این سالها همچنان ادامه دارد.
این شاعر بزرگ در اواخر سال ١٩١٠ به بیماری ورم کبد مبتلا شده و به شماخی بر میگردد. در سال ١٩١١ برای معالجه بیماری به تفلیس میرود. اما درمانها کارگر نبوده و او در همان سال چشم از جهان فرو میبندد. صابر را در قبرستان هفت گنبد شماخی به خاک سپردهاند. اشعار صابر یک سال پس از درگذشتاش تحت عنوان "هوپ هوپنامه" منتشر و مورد استقبال زیادی قرار گرفت او را به حق میتوان یکی از بزرگترین شعرای معاصر آذربایجان نامید.
صابر نه تنها در تاریخ ادبیات آذربایجان، جایگاهی سترگ دارد، بلکه هم چون میرزا جهانگیرخان صور اسرافیل روزنامه نگار نامی و مبارز میهن مان٬ جایگاهی والا را در مبارزات مردم ایران برای آزادی و برابری به خود اختصاص داده است. شعرهای صابر چون پتکی بر سر محمدعلی میرزای قاجار و عمله جهل و ظلم و ارتجاع زمان فرود میآمد و فریاد در گلو مانده مردمی بود که به وسیله او در روزنامههای باکو پژواک مییافت. در آن دوران روزنامه ملانصرالدین، به ارگان مجاهدین آذربایجان تبدیل شده بود و صابر در این میان با اشعار آتشین خود، آتش به دامن استبداد میانداخت. به ویژه آنجا که با به تمسخر گرفتن ممدلی میرزای قجر میگوید:
ایرانلی دئییل، جمله بیلیر «مند علی» یم من
گرگان جفا و ستمین چنگلی یم من
ایرانلی لارین باشلاری نین انگلی یم من
سوررام، ایچرم، قانلارینی، چون زلی یم من
لاشه اؤزومون، ات اؤزومون، قان اؤزوموندور
شوکت اؤزومون، فخر اؤزومون، شان اؤزوموندور
صابر، فقط مرد میدان سیاست نیست. او به خوبی علتالعلل دردهای ایرانیان را میداند. جهل و نادانی که همیشه بزرگترین دشمن ایرانیان بوده و هست. از این روست که هنگامی که میخواهد آخوندهای طرفدار محمد علی میرزا (همچون میرزاهاشم در محله دوه چی) را به طعن و ریشخند بگیرد، از آنان به عنوان کسانی یاد میکند که خوشبختی آنان در گرو نادانی مردم است و به طعن میگوید:
تحصیل عولوم ائتمه کی، علم آفتِ جاندیر
هم عقله زیاندیر؛
علم آفت جان اؤلدوغو مشهورِ جهان دیر
معروف زماندیر؛
پندِ پدرانه م ائشیت٬ ای ساده جوانیم
یاخما غمه جانیم؛
خوش اؤل کسه کیم٬ وِل دؤلانیب٬ داغدا چوبان دیر
آسوده هماندیر؛
صابر یک روشنگر راستین، تاریکیها و پلیدیهای مردم دوران خویش را چون دملی چرکین میبیند و آنها را به سختی نشتر میزند. یکی از بزرگترین دردهای آن زمان- که بدبختانه هنوز هم تا حدودی هست- این بود که زنان جزو انسانها به شمار نمیآمدند و پدر خانواده به خود حق میداد، هرگونه که دلش میخواهد با همسر و دخترانش و بلکه پسرانش رفتار کند. در آن دوران سیاه، پدر، خود داماد خویش را بدون اینکه دختر ببیند، انتخاب کرده و دختر بعد از رفتن به حجله بود که با مردی که قرار بود، یک عمر زندگی کند، روبرو میشد. چه دختربچهگان بیگناهی که مجبور بودند با مردی همسن و سال پدر خویش ازدواج کنند. از این رو بود که صابر با طعن و نیش از چنین شوهری (از زبان دختر بینوا) یاد میکند:
اول گون کی آداخلادیز، اوتاندیم
اؤغلان دئدیز ارین، ایناندیم
ار بؤیله اؤلورموش، ایندی قاندیم
خان دؤستو، آمان دی، قؤیما گلدی
کرداری یامان دی، قؤیما گلدی
دودکش کیمی بیر پاپاق باشیندا
آغ توکلری بللی دیر قاشیندا
گرچی قؤجا دیر، بابام یاشیندا
آمما سوراغان دی، قؤیما گلدی
کرداری یامان دی، قؤیما گلدی
***
خان دوستی، آماندی، قویما، گلدی!
دیداری یاماندی، قویما گلدی!
وای، وای، دئیه سن بشر دئییل بو؟
بیر شکله اویان تهر دگیل بو،
آللاهی سئورسن، ار دگیل بو،
اردودی، قاباندی، قویما، گلدی!
دیداری یاماندی، قویما گلدی!
اول گون کی، آداخلادیز، اوتاندیم،
اوغلاندی، دئدیز ارین، ایناندیم!
اَر بویله اولورموش، ایندی قاندیم!
خان دوستی، آماندی، قویما، گلدی!
کرداری یاماندی، قویما گلدی!
قورخدوم، آی آمان، یاریلدی باغریم
بیر نازیک ایپه ساریلدی باغریم
گوپ- گوپ دویونوپ داریلدی باغریم،
جانیم اودا یاندی، قویما، گلدی!
کرداری یاماندی، قویما گلدی!
دودکش کیمی بیر پاپاغ باشیندا،
آغ توکلری بللی دیر قاشیندا،
گرچی قوجادیر، بابام یاشیندا،
اما سوراغاندی، قویما گلدی!
کرداری یاماندی، قویما گلدی!
ایگرنمیشم آغزینین سویوندان،
قطران قوخوسی گلیر بویوندان،
لاپ دوغروسو، قورخموشام خویوندان
بیر افعدی ایلاندی، قویما، گلدی!
کرداری یاماندی، قویما گلدی!