دکتر مرتضی شکری دانش آموخته دکتری زبان و ادبیات فارسی (گرایش ادبیات عرفانی) در سال 1402 از دانشگاه لرستان
اینجانب مرتضی شکری دانش آموخته دکتری زبان و ادبیات فارسی (گرایش ادبیات عرفانی) در سال 1402 از دانشگاه لرستان هستم. همچنین کارشناسی ارشد خود را در سال 1396 در رشته زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه رازی دریافت نمودم. زمینههای پژوهش اینجانب بیشتر تحقیقات بینا-رشتهای، بهویژه در مرز ادبیات و فلسفه است. تاکنون چهار مقاله علمی-پژوهشی به چاپ رساندهام. بررسی اگزیستانسیالیستی شعر سهراب سپهری، تحلیل مفهوم معنای زندگی در آثار مولوی و اکهارت تله، ابوسعید ابوالخیر و کریشنامورتی، و حافظ و کاستاندا که هر کدام جداگانه در مجلات معتبر به چاپ رسیدهاند.
بررسی و مقایسۀ راهکارهای عرفان ایرانی و معنویت مدرن برای برونرفت از بحران بیمعنایی
(با تأکید بر آموزههای ابوسعید ابوالخیر، مولوی، حافظ، کریشنا مورتی، اکهارت تُله و کارلوس کاستاندا)
بیمعنا شدن زندگی در دنیای معاصر جزو فراگیرترین و عمیقترین بحرانهایی است که بشرِ مدرن با آن دست به گریبان است. این بحران پس از جنگ جهانی دوم و از حدود 1950 میلادی به بعد ذهن اکثر متفکران غربی را درگیر کرد. از همین زمان بود که نحلههای معنویتگرایِ مدرن برای ارائه پاسخی به این بحرانِ فراگیر آهسته آهسته پدیدار و مطرح شدند و روز به روز بر شمار پیروان آنها افزوده شد. بشر امروز که در برهوت بیمعنایی سرگردان شده است، برای رهایی از ملال و تکرار و خلقِ معنا، ناگزیر از آن است که دست به دامان حکمتهای ژرف – چه شرقی و چه غربی، چه سنتی و چه مدرن- شود تا بتواند استعدادهای وجودی خویش را کشف و درک کرده و با زیستنی مبتنی بر آن حکمتها به استعلا برسد. تفاوت ظاهری این حکمتها مربوط به تفاوت در زبان و بیان آنهاست، در حالی که ژرفساخت آنها راهی به رهایی را نشان میدهند.
مولوی و تله از دو فرهنگ متفاوت برخاسته و در دو زمان و مکان مختلف زیستهاند. مولانا در فرهنگ ایرانی-اسلامی غوطهور بوده و اکهارت در فرهنگِ برآمده از مدرنیته پرورش یافته است. میتوان تفاوت آموزههای آنان را چنین بیان کرد که سِیر مورد نظر مولانا برای رهایی از انسان به سوی خداست(انسان- خدا و سلوک عمودی)، اما در آموزههای تله این حرکت از انسان به سوی خودِ حقیقی اوست(من-من و سلوک افقی). خدا و عالم غیب در مرکز توجه پیر بلخ است، اما محور آموزههای تله، انسان انضمامی و دردهای وجودی اوست. هر دو، دنیای مادی را غیر اصیل میدانند. نفس امّارهای که مورد نظر مولوی است، با ذهنِ مورد نظر تله شباهت دارد. مولانا، تمامی اضطرابها و بیمعناییها را حاصل نفس و اکهارت آنها را حاصل ذهن میداند. در نگاه مولانا، نفس عامل خودشیفتگی و از نظر تله، ذهن موجب خودخواهی است؛ و از نظر هر دو خودی و خودپنداری حجاب اصلی در راه درک حقیقت است. عشقِ مورد نظر مولوی، عشقی آسمانی است که معشوق آن حضرت حق است؛ اما عشق مورد توجه اکهارت، عشق به تمامی موجودات هستی است. به دیگر سخن عشق مورد نظر مولوی معطوف به عالم معنا، اما عشق از نگاه تله معطوف به هستیِ انضمامی است. نتیجۀ عشق از نظر هر دو عارف، به یگانگی رسیدن با هستی و درکِ اتحاد است.
ایدۀ «زندگی مخلصانه و اصیل» از نظر ابوسعید و «کشف حقیقت شخصی» از نگاه کریشنا، بسیار به هم نزدیک هستند. زندگی اصیل مستلزم اصالت یافتن خود و دوری از دو رویی در مقام نظر و عمل است. زندگی اصیل به معنای کشف استعداد و حقیقت منحصر به فرد شخصی و زندگی بر اساس آن است. زمانی که شخص با خودکاوی به خودشناسی میرسد و حقیقت اصیل وجودِ خود را کشف میکند و بر مبنای انتخاب و اختیار خویش و به دور از خوشآمد یا بدآمد دیگران، زندگی میکند در واقع به اصالت در زندگی و زندگی اصیل رسیده است. این زندگی اصیل از نظر ابوسعید، همان «کشف حقیقت وجودی» از منظر مورتی است. این دو عارف به شدت مخالف زندگی نمایشی و عاریتی هستند و آن را یکی از علتهای اصلی بروز بحران بیمعنایی میدانند که با اخلاص ورزیدن و کشف حقیقت وجودی رفع خواهد شد. اختلاف اصلی اندیشههای بوسعید و کریشنا در این است که در مرکز اندیشههای ابوسعید خدا قرار دارد. خدایی که محبوب آدمیان است و اصلیترین صفت او کَرَم و رحمت است. تقرب به درگاه خداوند فقط در صورت شکستن بت نفس ممکن است. حضور در جوار الهی، رسیدن به مقام امن و زندگی سعادتمندانه است؛ امّا در دیدگاه کریشنا، همین انسانِ پیرامونی که درد میکشد و رنج میبرد، موضوعیت دارد. در واقع در مرکز اندیشههای کریشنا، انسان حضور دارد. البته او منکر وجود خداوند نیست؛ امّا اساساً دردهای انسان در این دنیا برای او کمال اهمیّت را دارند و به همین دلیل او چندان دلمشغول وجود یا عدم وجود خداوند نیست.
به نظر میرسد حکمتهای حافظانه و راهکارهای کاستاندا راهی به رهایی را پیش پای آدمی قرار میدهند. حکمتهای نظری حافظ موجب دریدن پردۀ پندار و ایجاد ارتباط با واقعیت هستی، آنگونه که هست، میشوند. اسارت ذهن از نظر کاستاندا، بدان دلیل عامل اصلی بروز بحران است که مسبب ایجاد فاصله بین انسان و واقعیت هستی میشود. در واقع مرکز کانونی اندیشۀ کاستاندا فهم واقعیت زندگی است، ورای توهمی که گرفتار آن هستیم؛ حافظ هم با ارائۀ حکمتهای نظری خود سعی دارد فهم متعارف و تکراری و سطحی از هستی را از میان بردارد. آزادی از زنجیرهایی که ذهن را در بند کشیدهاند با بهره بردن از جهانبینی ژرف حافظانه و کاربست حکمتهای عملی او در زندگی امکان پذیر است. ذهنِ اسیر، محصور در چارچوب نگاه دیگران و ارزشهای برساختۀ آنان است.


